معرفی کتاب چراغها را من خاموش می کنم
مادر بودن یک دنیای خاص دارد. دنیایی که بسیار پیچیده است و کمتر تعریفی برای آن میتوان ارائه داد. این دنیا را اغلب زنها تجربه اش می کنند اما گاهی شنیدن تمام آنچه که به آن فکر میکنی تمام دغدغه ات بوده از زبان کسی دیگر باعث می شود دنیا ریزبینانه تر ببینی.
مرور بر کتاب چراغها را من خاموش می کنم
این کتاب که تاکنون به زبان های آلمانی، ترکی، یونانی، فرانسوی، انگلیسی، چینی و نروژی ترجمه و منتشر شده است؛ شرح ماوقعی است از زندگی یک زن سی و چند ساله ارمنی، که سعی دارد برای همسر و سه فزرندش مادری نمونه باشد و هست. این داستان در دهه ۴۰ شمسی در آبادان اتفاق می افتد. یک ماجرا با ریز جزئیات از شرح حال و هوای زندگی زنانه. کتابی که حتی به مردها هم زنانه فکرکردن و زنانه دیدن را نشان می دهد.
“راحتی چرم سبز راحت نبود. پاها را جمع کردم، دراز کردم. صاف نشستم، کج نشستم. دستها را گذاشتم روی دسته ها، برداشتم. سر تکیه دادم به پشتی. چشمها را بستم، باز کردم. کتاب ساردو را از قفسه درآوردم. از جایی که علامت گذاشته بودم دو خطی خواندم و کتاب را بستم. مهم نبود مرد قصه بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می کند. از مرد قصه متنفرم بودم که این قدر احمق است. از زن قصه هم متنفر بودم که نمی فهمد مرد قصه چقدر احمق است. بلند شدم رفتم به آشپزخانه و به خودم گفتم«از همه احمقتر خودتی.»
به ساعت دیواری نگاه کردم. چیزی به آمدن بچه ها نمانده بود. در یخچال را باز کردم. شیر نداشتیم، پنیر کم داشتیم و کره را هر چه گشتم پیدا نکردم. شیر نداشتم، پنیر کم داشتیم کره را هر چه گشتم پیدا نکردم. مطمئن بودم صبح کره داشتی. نگاهم را دور آشپزخانه گرداندم. جاکره ای از صبح روی پیشخوان جا مانده بود و کره ی تویش جا مانده بود و تقریبا آب شده بود. ظرفهای نشسته صبحانه توی ظرفشویی تلنبار بود.
در این هفده سال چندبار ظرفهای صبحانه تا عصر نشسته باقی مانده بود؟ شاید فقط یکی دو بار در ماههای آخری که دوقلوها را حامله بودم. چشمم افتاد به قلم سیاه سایات نُوا. دو تا پونز کنده شده بود و نمیرخ شاعر روی دیوار لق میزد. رفتم نزدیکش. چقدر زشت بود. چرا تا حالا فکر میکردم قشنگ است؟ شاید چون دخترخاله ی آرتوش از ارمنستان فرستاده بود. مهم نبود از کجا آمده. زشت بود و من احمق تا حالا فکر میکردم قشنگ است.
سیاه قلم را از دیوار کندم مچاله کردم. مچاله تر کردم تا شد گلولهایی که توی دستم جا گرفت. چندبار گلوله را بالا پایی انداختم، چرخیدم طرف سطل زباله و پرتش کردم. سایات نُوای مچاله خورد به لبه سطل و افتاد زمین. کیفم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم.
در فلزی جی۴ نیمه باز بود. رفتم تا رسیدم به منبع آب. از بغل نیمکتها و درختهای بی برگ و خرزهره های بی گل گذشتم. نمیرفتم و سعی میکردم به دور و بر نگاه نکنم. آبادان را هیچ وقت خاکی رنگ ندیده بودم. شهر انگار خسته بود و بی حوصله. مثل خودم که خیلی خسته بودم و خیلی بی حوصله.
رسیدم به فروشگاه ادیب. پشت در مقوایی چارگوش آویزان بود “تعطیل”. چرا هیچ وقت این نوشته را ندیده بودم؟ چون هیچ وقت این موقع نیامده بودم خرید کنم، چون می دانستم فروشگاه از یک تا سه تعطیل است.
به ساعتم نگاه کردم. پنج دقیقه به سه بود. تا یک ساعت دیگر بچه ها از مدرسه می آمدند و کره نداشتم و پنیر کم داشتم و بچه ها بی عصرانه می ماندند. چرا یادم رفته بود کره و پنیر ندارم؟ چرا یادم رفته بود فروشگاه ظهرها تعطیل است؟ از صبح به جای رسیدن به خانه و زندگی توی راحتی سبز وول خورده بودم و فکر کرده بودم به زن قصه و حماقتش و مرد قصه و حماقتش و …
نفس بلندی کشیدم و با حلقه ازدواج زدم به در شیشه ایی. درست وسط “ل” ی “تعطیل.”
داستان چراغها را من خاموش می کنم با جزئیات ریز و بسیارش می تواند زندگی یک زن ارمنی در گرماگرم آبادان را برای شما باز سازی کند، زندگی ای که مادرانگی در آن جای دارد، این کتاب داستان خوبی است برای آشنایی با دنیای مادرها.
به این مقاله هم نگاهی بیندازید: چگونه خلاصه یک کتاب را در یک صفحه برای دیگران بنویسیم؟
دیدگاهتان را بنویسید