در شرایط نابسامان کشور، بمانیم با برویم؟

درب های نیمه باز
Rate this post
مدتی بود که مدام به این فکر می­‌کردم این­هایی که دور و بر ما مدام در حال ناله کردن از اوضاع جامعه هستند خودشان چه می­‌کنند؟  جز آنکه با این همه بار منفی موجود در حرف­هایشان فضای زندگیمان را روز به روز مسموم می‌گرداند­‌؛ از طرفی می­‌دانستم همین حرف­‌های هرچند بی‌مقدار ، اندک اندک می­‌تواند موجب سازندگی شود. اما در این میانه بعضی از فضاها آکنده می­‌شود از این که چرا باید ماند و این همه سختی کشید!؟ حرف های شمیم مستقیمی درباره حرف­های درستی است که حتی گریزی به مسئله پذیرفتن شرایط می­‌زند که با وجود آن، حرف زدن بیشتر را جایز ندانستم.
شمیم مستقیمی در کتاب در­های نیمه باز:
گفتگویی با خودم؛ ماندن یا رفتن؟
اوضاع و احوال در چهار سال منتهی به خرداد ۹۲ روز به روز تنگ­‌تر و تلخ‌­تر می­‌شود؛ جماعت کثیری از کسانی که در رسانه‌­ها به آن­ها نخبگان می‌­گویند در این مدت کشور را ترک کردند؛ بروم یا بمانم؟
اگر در جایی زندگی کنی که یک سری استانداردهای مخصوص خودش، ولی موقع کسب لذت و رضایت از زندگی، تحمل اوضاع دشوار می­‌شود.
فانتزی ایرانی از غرب، خیلی با آنچه که در زمان کودکی ما بود فرقی نکرده: جایی که خیابان­هایش تمیز است، همه چیز سر جای خودش است، قدر آدم را می­‌دانند و به آدم بی­‌خود و بی­‌جهت بی­‌احترامی نمی­‌کنند. این فانتزی در دهه­‌ی ۷۰ و با آزاد شدن ویدئو و بعد آمدن ماهواره و شروع نهضت ترجمه در دهه­‌ی هشتاد با در دسترس قرار گرفتن سینمای هالیوود، و ایجاد شدن پدیده­‌ای به نام دبی، بدون این که نقد خیلی جدی از آن بشود، ادامه پیدا کرد و حتی رنگین‌تر هم شد. غرب برای ما یک مکان تاریخمند نیست، غرب نگارستان ایرانی است. همان باغ و بوستانی است که در مینیاتور ایرانی تصور می‌­شد و حالا در عالم واقع پیاده شد و از قضا در چند قدمی ماست. به نظر من نگاه ما به غرب این طوری است و ما غرب را این طور تجربه می‌­کنیم. در عالم خیال. ربطی هم ندارد که این جا باشیم یا آنجا.
عکس روی جلذ کتاب درهای نیمه بازکسی که خودش هیچ چیز را سر جای خودش نمی­‌گذارد، توقع دارد بقیه همه چیز را سر جای خودش بگذارند. این یعنی استاندارد دوگانه! این را در حرف­‌های بعضی راننده‌­های تاکسی به وضوح می­‌شود دید. طرف در همان حال که چراغ قرمز را رد می­‌کند، به عالم و آدم، تمام راننده­‌های دیگر راهنمایی و رانندگی فحش می­‌دهد که کار خودشان را درست انجام نمی­‌دهند. چند روز پیش راننده­‌ای را دیدم که گلایه‌اش این بود که بخاطر سرعت زیادی که داش جریمه­‌اش کردند. سیستم پیشنهادی‌­اش این بود که راهنمایی و رانندگی بیاید به هر کس سه بار تذکر دوستانه بدهد و بعد دفعه چهارم جریمه کند. جالب­تر این بود که می­‌گفت حالا که با من این کار را کردند، من باز هم سرعت می­‌روم! یعنی در واقع لج می­‌کرد. کمی اگر این قصه را سمباده بزنید، سطوح خیلی تیزش را بگیرید و خلاصه فرهیخته‌ترش کنید، قبایی می­‌شود که به تن خیلی‌هامان می­‌رود و احتیاجی به پرو هم ندارد. ما به دنبال جایی هستیم که با فکر و مسئولیت‌پذیری کم­تری، زندگی کنیم. خوب زندگی کردن در ایران خیلی سخت است. خوب زندگی کردن که می­‌گویم منظورم به لحاظ مادی نیست اگرچه اهمیتش برایم کم نیست. منظورم یک زندگی درخور است. یک زندگی در شأن خودمان. زندگی که آن را برازنده­‌ی خودمان بدانیم.
ساختن یک چنین زندگی در ایران کار سختی است. همه مسئولیتش را باید خودت بپذیری و همه کارش را خودت بکنی. از انتخاب دوست و رفیق بگیر تا انتخاب یک تئوری فراگیر و انتخاب اخلاق و انتخاب خردی که به کارت بیاید. در واقع باید خودت به تنهایی فیلسوف باشی، هنرمند باشی، روحانی باشی و تازه چیزی هم ازت باقی بماند برای این که زندگی کند! چنین مسیری صعب العبور است. در جاهای دیگر، لااقل برای تشکیل صورت ظاهری یک زندگی درخور لازم نیست چنین هزینه‌ی سنگینی بپردازی.
+ مسئله رضایت از زندگی چه شد؟
رضایت از زندگی هم مثل خیلی چیز­های دیگر امری دهنی شده است.چون یک خرد فراگیر بر زندگی ما سایه ننداخته و عملا هم امکان توافق بر سر چنین چیزی در ایران خیلی بعید است ناچار برای همه چیز باید تصمیم گیری کنی. حتی مثلا برای این سوال که مثلا چه نوع موسیقی را گوش کنم؟ طرف موسیقی لس آنجلسی گوش نمی‌­کند به جایش هاردراک و کلاسیک می­‌شنود نه برای اینکه آن را دوست ندارد و این را دوست دارد، بلکه برای اینکه فکر می­‌کند باید این را گوش کند. در حالی که لذت، به طور طبیعی امری انتخابی و از روی تعقل نیست. لذت، لذت است دیگر… تغییری هم اگر در ذائقه آدم بیفتد، جزئی، بطنی و سلانه سلانه است نه فله­‌ای و کتره­‌ای. اسنوبیسم شدیدی همه‌گیر شده است که معیارهایش را از جایی دیگر می­‌آورد. جایی که در واقع اصلا نیست. در عام خیال هست.
+ خودم: یعنی این­هایی که می‌­روند توانایی لذت بردن از زندگی را اگر یاد بگیرند دیگر نمی­‌روند؟
خودم: این خیلی حرف چرندی است. ما داریم به صورت کلی حرف می­زنیم. در واقع به یک معنا داریم مزخرف می­گوییم. نباید از این حرف ها چکشی ساخت برای کوبیدن توی سر دیگران. اما من می­‌خواهم از این سوال یک استفاده دیگر بکنم. داستان راننده تاکسی که گفتم یادت هست؟
+ اره
خودم: او به تحقق استانداری می­‌اندیشید که نه وجود دارد و نه خودش را با آن اندازه گرفته­‌اند. او کی می­‌تواند به رضایت برسد وقتی تصورش این است که در بین یک مشت بی­‌فرهنگ و در یک برهوت فرهنگی دارد زندگی می­‌کند؟ چند وقت پیش یک نفر توی فیس بوک نوشته بود اکثر ایرانی­ها فکر می­‌کنند مثل اکثر ایرانی­ها فکر نمی­‌کنند! این حرف درستی است و علتش هم وجود نداشتن توافقی عام بر سر مسائل مهم است.
تازه موضوع وقتی جالب‌­تر می­‌شود که بگویم شاید او(یعنی راننده تاکسی) در این قضاوت که خیلی از آدم­ها به نظر او بی‌­فرهنگ هستند پربیراه هم نرفته باشد. فقط یک موضوع کوچک را توجه نکرده است.
خودم: چه موضوعی؟
­خودم: این که خودش هم جزو آن­هاست. در این جامعه آدم­ها وقتی می­‌خواهند با یکی حرف بزنند، اول خودشان را هفت لا پنهان می­‌کنند می­‌گذارند توی صندوق درش را هم قفل می‌­کنند و بعدش شروع می‌­کنند درباره­‌ی دیگری نظر دادن. تصور این­جا و اکنون خیلی مخدوش است. و نه فقط در سطح فلسفی و ساحت اندیشه که بیشتر در سطح  فردی.
فکر کنم یواش یواش آدم­‌هایی دارند به وجود می‌­آیند که با این که شرایط جامعه انتقاد دارند و راضی نیستند اما خودشان را از آن­چه هست جدا نمی­‌کنند. این درست­‌ترین اتفاقی است که می­‌تواند بیافتد. نتیجه این اتفاق پذیرش مسئولیت است. چنین آدم­هایی مسئولیت زندگی‌شان را می­‌پذیرند. و احتمالا شروع می­‌کنند به شروع کردن. می‌­پذیرند که اساساً زندگی چیزی جز مواجه و تلاش برای زندگی بهتر کردن نیست. و همیشه نمی­شود از دستاورد­های دیگران مفت مفت استفاده کرد.
خودآگاهی در روند دردناکی است. مخصوصا در شرایط استاندارد دوگانه. وقتی متوجه بشوی که خودت هم در واقع هیچ ربطی به استاندارد­هایی که فکر می­‌کنی نداری، با لحطه هولناکی مواجه می­‌شوی…
اشتراک گذاری:
مطالب زیر را حتما بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید